تینا جون تینا جون ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

تینا جون

نینی بدون اسم

وقتی از بیمازستان اومدی خونه ما نمیدونستیم چی صدات بزنیم آخه هنوز واست اسم انتخاب نکرده بودیم،همشم تقصیر خودته گلم چون تا هفت ماهگی خودتو نشون نداده بودی نانازم.ما فکر میکردیم تو پسری اخه دکترا با توجه به ضربان قلبت میگفتن پسری،شیطونم که خیلی بودی ...
22 دی 1391

اولین جمله

سلام مامانی یه خبر جمعه یعنی١٥ دی اولین جملتو وقتی از خواب پا شدی گفتی.جمله ی خوشگلت(((((آب بدیین))))) قربونش برم من.الان دیگه یاد گرفتی همش میری پیش یخچال میگی آب بدی     ...
22 دی 1391

پارک رفتن تینا جون

    دیشب به بابایی کلی اسرار کردم که ببریمت پارک اخه خیلی حوصلت سر رفته بود مامانی منم که درس دارم بابایی هم که صبح سرکاره شبم دوباره میره ساعت 7،8 میاد خونه بعدشم که باید استراحت کنه یا به درساش برسه واسه همین واست کمتر وقت میزاریم.مارو ببخش گلم الانم باید برم درس بخونم اما گفتم بزار وبلاگتو آپ کنم بعدش درس اگه بابایی بفهمه که دیگه هیچی شبا همیشه اذیتم میکنی موهامو میکشی دیشب که دوباره اومدی اینکارو کنی قاطی کردم سرت یه داد کشیدم اما تو انقد شیطونی که از رو نمیری گلم بازم ادامه دادی ولی اگه بابایی سرت داد بزنه فوری لباتو جمع میکنیو یه گریه حسابی میکنی قربون دل کوچیکش برم     به زور ...
20 دی 1391

نگرانی

سلام مامانی خیلی شیطونی میکنی نمیزاری بنویسم.یکشنبه بردیمت دکتر کرمی که تهرانه و همه ازش تعریف میکنن.عکس از پاتو که نشون دادیم خدارو شکر گفت راشیتیسم نیس.واست یه کفش طبی نوشت که دادیم شرکت اندام کار بسازه گفت فردا حاضر میشه واسه پروفم گفت حتما باید خودت باشی واسه همین تصمیم گرفتیم یه شب تهران باشیم با اینکه مامانی فرداش کلاس داش اما مجبور شدیم دیگهفرداشم رفتیم یکم واست لباس گرفتیمو ساعت ١ کفشت حاضر شدو رفتیم گرفتیمو سمت حونه اومدیم.حالا خدا کنه پات خوب شه تا ٤ ماه دیگه که قراره دکتر دوباره معاینت کنه همیشه دوس داشتم که زود راه بیفتی که واست لباس خوشمل بگیرم توام راه بری کیف کنم اما الان که خوب بلد نیستی راه بری.   ...
15 دی 1391

پاهای تینای من

سلام عسلم دیشب رفتیم واسه مامانی کتاب درسی بخریم از بابل بعدش بردیمت دکتر ارتوپد واسه پاهات که پرانتزیه.البته قبلشم دکتر بردیمت گفتن مشکلی نیس اما واسه اینکه خیالمون راحت شه ارتوپد بردیمت.مطب خیلی شلوغ بود ما ساعت ۶ رفتیم ساعت ۹ بهمون نوبت داد،توام که خیلی شیطونی میکردی بابایی تم که از دانشگاه اومده بود استراحتم نتونسته بود کنه طفلی خسته بود نمیتونس نگه داره تورو واسه همینم بردمت بیرون از مطب بغلت کردم که شیطونی نکنی بعدش دیگه خسته شدم یکمم بابایی نگه داشتت بعدش اومد نشست توام که هی اینطرف اونطرف میرفتی به اقایی که اونجا نشسته بود پستونک تعارف میکردی بعدش یه خانومه بهت بیسکوییت داد توام به همه بیسکوییت میخواستی بدی میگفتی آآآآ که یعنی دهنتون...
8 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تینا جون می باشد